تأمل

در پندار ٬ گفتار و کردار !

تأمل

در پندار ٬ گفتار و کردار !

چهار سال وبلاگ نویسی....

 

درست همین ثانیه ها بود . همین لحظه ها . همین ساعت . همین تاریخ . بامداد 15 مهر 85 را می گویم . مهر 85 تصمیم گرفتم یه وبلاگی بنویسم و با روشی تازه آشنا بشوم . وبلاگم را در پرشین درست کردم . یه پست زدم . فکر نمی کردم این دنیای عجیب و غریب وبلاگ نویسی اینچنین مرا جذب خودش بکند . و حالا مهر 89 . چند سال گذشت از آن روزها . آن روزها را بیشتر دوست داشتم تا این روزها .  

 

جوان نابینا...

 

در مسیر دانشگاه و خانه سوار ِ پی آرتی شدم . جوان نابینایی را دیدم که در صندلی نزدیک به خانم ها نشسته و یکی از خانم های حدودا سی پنج ساله که از اقوام (( شاید خواهرش بود )) جوان نابینا بود مدام با او صحبت می کرد و مدام روزنامه اش را تکان می داد تا جوان نابینا خنک شود . چند باری چیزهایی می گفت و آخرش به این عبارت ختم می شد که دوست داری ؟! چند بار دیگری دستش را بر سر نابینا گذاشت و نابینا آن را پس زد . روزنامه را آورد بالای سر جوان تا آفتاب اذیتش نکند و باز آن را هم پس زد . خانم نزدیک به نابینا کارش را چند بار دیگر تکرار می کرد و چشمانش را به ماها می دوخت و در چشمانش حس غرور موج می زد . یعنی چی خانم محترم ؟! اینگونه رفتار ترحم آمیز که جوان نابینا را دل شکسته می کند حکایت از چه چیزی دارد ؟! فقط می خواهی حس اعتماد به نفس خودت را بالا ببری و بگویی آدم خوبی هستی که هوای برادرت یا جوان نابینا را داری ؟! دلم گرفت .   

 

سکوت کن....

 

آدمها بهتره بعضی چیزا را نشوند ٬ نبینند و ندانند . این چیزای مذکور  فقط یه مشت اعصاب خرد کنی به بار می آورد . نه اطلاعاتی به آدم می دهد و نه چیزی اضافه می کند . فقط یه خروار فکرای بی سر و ته و شب و روز خراب کن نصیب آدم می شود . پس سکوت کن ای آدم !  

 

تولد سعیده بطحایی

 

چیز خاصی به ذهنم نمی رسد . هر چند قرارم بر این بود چیز خاصی به ذهنم برسد تا متنی و عباراتی شکل بگیرد و به دوستی تقدیم کنم . اما هیچ فکری و ایده ای ندارم . هیچ چیز خاصی در لا به لای ذهنم پرسه نمی زند . کلمات را تک به تک مرور کردم . شمارشش را تنظیم کردم اما نشد که نشد . بعضی وقتا نمی شود . خواستم برای تولد سعیده بطحایی یکی از دوستان خوب و دوست داشتنی دنیای مجازی چیزکی بنویسم . فکر می کردم درباره ی سعیده بطحایی نوشتن آسان ترین کار است و نگو که برایم شد سخت ترین کار . ترسیدم مبادا حق مطلب را ادا نکنم !  سعیده عزیز به بزرگی خودش مرا ببخشد و من با ساده ترین کلمه تولدش را تبریک می گویم و آرزوی بهترین ها را برایش دارم . انشالله فردا کادوهای گرون قیمت اعم از طلا و مس بگیری !  الهی که عاقبت بخیر بشی جوون ! 

 

سبک جدید رسانه های ایرانی

سایت روزنامه شرق حکایت جالبی ست . این سایت اصلا در خود روزنامه به آن اشاره ای نشده و نمی دانم گردانندگان روزنامه از چنین سایتی باخبرند یا خیر . و همچنین مطالب این سایت با یک هفته تاخیر به روز می شود . یعنی شما روزنامه یکشنبه امروز را هفته ی بعد می خوانید . اینم از سبک جدید رسانه های ایرانی ست !!

ذهنم...

ذهنم این روزها در حال نابودی ست . به هر کجا که می تواند ، سرک می کشد . به هر کجا که می رسد ؛ ناتوانی خود را نشان می دهد . ذهنم این روزها در حال نابودی ست . نمی توانم به یک چیز خاص متمرکز شوم . وقتی کتابی در دست می گیرم ، ذهنم در جای دیگری جولان می دهد . ذهنم این روزها در حال نابودی ست . شاید بهتر است به مرگ نزدیک شود و به هیچ چیزی فکر نکنم . فکر نکردن هم عالمی دارد . دلم برای فکر نکردن و لذت بردن از لحظه ها  تنگ شده !  

 

خیابان تاریک و دلگیر

 همیشه هر وقت تصمیم می گیرم از مترو گلبرگ تا خونه پیاده بروم ٬ توی تاریکی های پیاده رو دلم می گیرد . دلگیر شدم . دلگیر شدم . دلگیر شدم .

برای شروع...

می نویسم تا نگاشته شوم !