در مسیر دانشگاه و خانه سوار ِ پی آرتی شدم . جوان نابینایی را دیدم که در صندلی نزدیک به خانم ها نشسته و یکی از خانم های حدودا سی پنج ساله که از اقوام (( شاید خواهرش بود )) جوان نابینا بود مدام با او صحبت می کرد و مدام روزنامه اش را تکان می داد تا جوان نابینا خنک شود . چند باری چیزهایی می گفت و آخرش به این عبارت ختم می شد که دوست داری ؟! چند بار دیگری دستش را بر سر نابینا گذاشت و نابینا آن را پس زد . روزنامه را آورد بالای سر جوان تا آفتاب اذیتش نکند و باز آن را هم پس زد . خانم نزدیک به نابینا کارش را چند بار دیگر تکرار می کرد و چشمانش را به ماها می دوخت و در چشمانش حس غرور موج می زد . یعنی چی خانم محترم ؟! اینگونه رفتار ترحم آمیز که جوان نابینا را دل شکسته می کند حکایت از چه چیزی دارد ؟! فقط می خواهی حس اعتماد به نفس خودت را بالا ببری و بگویی آدم خوبی هستی که هوای برادرت یا جوان نابینا را داری ؟! دلم گرفت .
خب ما همینها رو یاد گرفتیم نهروی پ´ای خود ایستادن
ولی زاده : متوجه نشدم منظورتان را .