این روزها که این وب را به راه انداختم . حال خوشی نداشتم . مثل الان .
با دل گرفته و قدم زدن در پیاده رو و دود کردن سیگار و خلط شدن هوای مرطوب پاییز و سرمای زمستان خیلی چیزا را به اثبات می رساند .
هیچ چیز زندگی باب میل آدم نیست . بگو یه خوشی . بگو یه خنده از ته دل . بگو یه زندگی شیرین . بگو یه زندگی خالی از غم و غصه . هیچی . همش سختی . همش نشدن . هیچ چیز زندگی باب میل آدم نیست . انگار آدم نیستیم که باب میلمان باشد . همه چیز معکوس است و من چاره ای ندارم جز آنکه بسازم . با چی بسازم ؟ برای چی بسازم ؟ بسازم که چی بشود ؟ هیچی . بازم اه اه اه!
وقتی نمی شود . وقتی نتوان . وقتی امکان پذیر نیست . وقتی نمی توان مرد . وقتی زندگی سخته . وقتی نفس کشیدن دشواره . وقتی ...وقتی...وقتی....اه لعنت بر این زندگی !!
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
(( فروغ فرخزاد ))
۱ : آشفتگی ٬ بی قراری ها و دلتنگی هایم خواب را از چشمانم ربوده و فکر می کنم که با نوشتن و به روز کردن وبلاگ کمی آرام می شوم اما زهی خیال باطل....
۲ : وبلاگ کلک شبانه را می خواندم . غزل هایی از حسین منزوی دیدم که خواندنی بود . یکی از غزل ها را بیشتر دوست داشتم .
کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی این بود
3 : خدایا کمکم کن . به یک خواب آرام نیاز دارم . همین را هم از من دریغ می کنی ؟!